هر چه تو را بیاد من بیاورد زیباست ...

این وبلاگ برای زنده نگهداشتن یاد ناصر عبداللهی عزیز و علایق شخصی خودم میباشد ...

هر چه تو را بیاد من بیاورد زیباست ...

این وبلاگ برای زنده نگهداشتن یاد ناصر عبداللهی عزیز و علایق شخصی خودم میباشد ...

اهورا ایمان از ناصریا می گوید...

 

عمریه پنجره های خونه رو به هوای دیدنت وا می کنم  

توی نقره ریز اشک و آینه تو رو گم نکرده پیدا می کنم ... 

 

از جنوب آمده بود .  از جنوب خرد و خسته .  از جنوبی که شروه و شرجی اش ناصریا را به ما داده بود .   ناصری که رنگ و عطر دریا داشت ، همیشه .  بچه ی بندر عباس بود .  وقتی بهش گفتم بچگی مو توی محله " سید کامل " سپری کردم ، چشاش برقی زدن و   گفت " پس تو هم چوک بندری خو " گفتم " بندری بلد نیستم " گفت " بندری بودن که به زبان نیست "  و حالا می فهمم بندری بودن به زبان نیست .  حالا که مرد و زن و پیر و جوان را میبینم که برایت گریه می کنند .  اشک می ریزند و یکصدا " نازتکه " را می خوانند .  اینها همه بندری اند .  بندری هایی که خیلی هاشان هنوز یکبار هم بندر و دریایش را ندیده اند .  بندری هایی که شرجی و شروه را با اسم تو و ترانه ای که تو خوانده ای می شناسند .  بندر ی هایی که حالا تو برادر و پسر و دوست عزیزشانی .  حالا تو بهانه ی سفرشان به دریار شعر و شرجی شده ای .  بندری هایی که مثل من زبان بندر ی نمی دانند ، اما زبان ناصر را بهتر از هر بندری می فهمند و می شناسند . همه می گویند برای ناصر زود بود .  خیلی زود بود .  سی و شش سالگی که وقت رفتن نیست .  اما نمی دانند که چشم به دنیا نداشتی .  نمی دانستند که تو می دانستی که دنیا و آدم هایش همه بهانه اند و هیچ .  فکر می کردند اینها شعار است و نمی دیدند آن همه دست و دلبازی و بخشش ات را .  آن همه سخاوت جنوبی ات را که هر تازه آشنایی را هوا خواهت می کرد .  اینها نمی دانستند که تو چیزهایی را می بینی که از چشم خیلی ها پنهان است و تو میدیدی .  تو می دیدی که دوم ، سوم دی ماه هشتاد و دو زنگ زدی گفتی " برایاین ملودی ترانه ای بگو که آدم ها را به فکر مرگ بیندازد " گفتم " چرا مرگ ؟" گفتی " اول اینکه همه از مرگ غافلیم و بعد هم اینکه به زودی عده زیادی می میرند. " پرسیدم " چطور؟" که گفتی " چطورش مهم نیست ، مهم به فکر مرگ و توشه ی راه بودن است و ... "  و دو سه روز بعد که زلزله ی مهیب پنجم دی هزاران نفر را در گوشه ای از کویر به کام مرگ فرو برد .  و حالا مهم این نیست که ترانه ی تازه ای نمی خوانی .  مهم این نیست که موسیقی پاپ یکی از بهترین هایش را در این وانفسای ترانه و ترنم از دست داده است ،  مهم و دریغ این است که ما قدر و بهایت را آن طور که باید ندانستیم.  آن طور که باید نشناختیم نشنیدیمت.  حالا تو نیستی .  نه اینکه نباشی . اما تمام و کمال نیستی .  وگرنه تا دریا هست و شروه و شرجی و موجا موج صدایت که عطر عشق را می پراکند ،  هستی و در دل و دیده ی ما جا داری .  حالا که " با مرگ بی حساب شدی " حالا که هر غروب تکیه بر شانه ی لنج می نشینی و با ساز و صدایت خستگی جاشوان و ماهیگیران بندر را به آب میدهی .  حالا که با دریا یکی شده ای و هر شب از موج و ماه می توان شنیدت .  حالا که منظریم که کی و کجا دوباره می بینیم و می شنویم تو را .  

ناصریای بندر را . ناصریای ایران را . ناصریای خودمان را  . 

 

تهران . دی هشتاد و پنج . اهورا ایمان   

 

منبع : آلبوم ماندگار ( ناصر عبداللهی ) 


 

دوست عزیز استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع  می باشد .  

سوم آذر هزار و سیصد و هشتاد و پنج...

 

امتحانات میان ترم شروع شده بود ... 

 

یه هفته ای بود خبر شونو نداشتم ...  

 

امشب یه اس ام اس به نوید دادم و حالشو پرسیدم ، ولی جواب نیومد !!! 

 

فردا امتحان میان ترم بینش اسلامی (2) داشتم . ( چون از دروس عمومی بدم میومد کلی وقت گذاشتم تا بخونم .)  

 

ساعت 11 شب بود که تلفن خونمون به صدا در اومد ... 

 

یه هو ته دلم خالی شد ...!! 

 

از مامان پرسیدم با من کار دارن ؟؟ 

 

مامانم یه مکث کرد و با یه حالت مشکوک گفت نه ، برو تو اتاق درستو بخون . 

 

احساس خاصی داشتم ولی رفتم و درس خوندم ! 

 

صبح آماده شدم برم دانشگاه . 

 

توی خونه ی ما اصولا تلویزیون صبح ها روشنه ، اما اون روز خاموش بود !!! 

 

من تند تند یه چایی ریختم تا سرپایی بخورم و برم که دیرم نشه .  

 

تلویزیون رو روشن کردم دیدیم از شبکه ی دوم داره آهنگ هوای حوا پخش میشه ... 

 

منم که اصولا انرژی میگیرم با آهنگای ناصریای عزیز ، تا آخر صداشو بلند کردم و بلند بلند می خوندم باهاش ... 

 

به مامانم گفتم ببین چه انرژی ای به من میده سر صبح ؟ 

 

شک ندارم این امتحان رو  نمره ی کامل میشم ... 

 

به محض اینکه آهنگ تموم شد مامان تلویزیون رو خاموش کرد!!!!!! 

 

من که متعجب مونده بودم ، گفتم چرا خاموش کردین؟؟؟؟؟ 

 

مگه برنامه ی "مردم ایران سلام" رو نمی بینین؟؟ 

 

سریع کنترل رو برداشتم و روشن کردم . 

 

اما... 

 

" بله ، هنرمند عزیز ما ناصر عبداللهی در بیمارستان بندر عباس بستری هستن .از شما بینندگان عزیز تقاضا داریم که برای سلامتی ایشون دعا کنین" 

 

آره ، این همون حرفی بود که آقای شهیدی فر ساعت 7:18 دقیقه ی صبح در برنامه ی مردم ایران سلام  گفت ... 

 

من که هنگ کرده بودم ، مات و مبهوت به مامان و بابا نگاه می کردم ... 

 

گفتم : کی؟؟؟؟ گفت کی بیمارستانه؟؟؟؟!!!!!! 

 

ناصر عبداللهی ....!!!!!!؟؟؟؟؟؟ 

 

مامانم با یه حالتی که فقط منو ساکت کنه و نگران نباشم که امتحانم رو خراب نکنم  ،

 

گفت : حتما شایعه ست . حالا از دانشگاه برگشتی یه زنگ بزن حالشونو بپرس ... 

 

من دیگه نمیشنیدم چی دارن میگن ... 

 

موبایلو در آوردم و زنگ زدم ... 

 

موبایل  ناصر عبداللهی خاموش بود!!! 

 

موبایل  نوید رو پشت هم می گرفتم ، جواب نمی داد !!!! 

 

خلاصه بابا صدا میکرد لیدا اومدی؟؟ دیرت میشه ها !!! 

 

داخل ماشین توی مسیر به نوید اس ام اس دادم که :  

  

" صدا و سیما نمی خواد دست از سر ناصریا برداره؟! شایعه کردن که بابا بیمارستانه ! چه خبر ؟"  

 

اما جواب نیومد ... 

 

شاید باورتون نشه سر جلسه ی امتحان هم داشتم موبایلشو می گرفتم ...  

 

خلاصه اون کلاسم تموم شد ، توی حیاط دانشگاه تلفن کارتی داشتیم که بچه ها صف مونده بودن تا زنگ بزنن ... 

 

رفتم از اونجا زنگ زدم به نوید ساعت 10 صبح ... 

 

بعد از چند بار نوید گوشی رو برداشت . خیلی شلوغ بود اونجا !!  

 

بعد از احوالپرسی گفتم : ناصریا چطوره ؟؟ امروز یه چرت و پرت هایی شنیدم از تلویزیون که نگران شدم . تو خونه ای الان ؟؟ گوشی رو میدی به بابا ؟ میتونم باهاش صحبت کنم ؟ چرا تلفنشون خاموشه؟ 

 

نوید گفت : نمی تونم لیدا ... آره ، بابا کلیه هاش از کار افتاده ... 

 

من اصلا نمی فهمیدم نوید چی میگه ،  

 

گفتم : حالا گوشی رو بده بهشون لطفا . انشاالله که خوب میشن ... 

 

اما نوید گفت : لیدا میگم بابا توی کماست ، نمی تونه حرف بزنه . من الان بیمارستانم ... 

 

چشمتون روز بد نبینه ، دنیا دوره سرم میچرخید ... 

 

همون جا افتادم و از حال رفتم ... 

 

بعد از چند لحظه وقتی به خودم اومدم دیدیم بچه ها بالا سرم هستن و میگن چی شده ؟؟؟؟؟  

 

فقط گریه می کردم ... نمی تونستم حرف بزنم ... توی شک بودم ... 

 

بعد از چند ساعت از دانشگاه زدم بیرون ... 

 

توی مسیر یه جای زیارتی بود به نام چاه صاحب الزمان ، بارون میومد شدید،  

 

رفتم اونجا و شمع روشن کردم توی حیاطش و دعا خوندم و گریه کردم و گریه و گریه ... 

  

  رسیدم خونه و وقتی چشمم به مامانم خورد ،  

 

تازه فهمیدم که حسم دروغ نبوده و  دیشب تلفن زدن و به مامان این خبر رو دادن ! 

 

از سوم آذر متنفرم ...  


  از این به بعد بخشی از مطالبم را به خاطرات با ناصریا می پردازم  

استفاده از این پست ها در وبلاگ های دیگر اکیدا ممنوع!