هر چه تو را بیاد من بیاورد زیباست ...

این وبلاگ برای زنده نگهداشتن یاد ناصر عبداللهی عزیز و علایق شخصی خودم میباشد ...

هر چه تو را بیاد من بیاورد زیباست ...

این وبلاگ برای زنده نگهداشتن یاد ناصر عبداللهی عزیز و علایق شخصی خودم میباشد ...

سوم آذر هزار و سیصد و هشتاد و پنج...

 

امتحانات میان ترم شروع شده بود ... 

 

یه هفته ای بود خبر شونو نداشتم ...  

 

امشب یه اس ام اس به نوید دادم و حالشو پرسیدم ، ولی جواب نیومد !!! 

 

فردا امتحان میان ترم بینش اسلامی (2) داشتم . ( چون از دروس عمومی بدم میومد کلی وقت گذاشتم تا بخونم .)  

 

ساعت 11 شب بود که تلفن خونمون به صدا در اومد ... 

 

یه هو ته دلم خالی شد ...!! 

 

از مامان پرسیدم با من کار دارن ؟؟ 

 

مامانم یه مکث کرد و با یه حالت مشکوک گفت نه ، برو تو اتاق درستو بخون . 

 

احساس خاصی داشتم ولی رفتم و درس خوندم ! 

 

صبح آماده شدم برم دانشگاه . 

 

توی خونه ی ما اصولا تلویزیون صبح ها روشنه ، اما اون روز خاموش بود !!! 

 

من تند تند یه چایی ریختم تا سرپایی بخورم و برم که دیرم نشه .  

 

تلویزیون رو روشن کردم دیدیم از شبکه ی دوم داره آهنگ هوای حوا پخش میشه ... 

 

منم که اصولا انرژی میگیرم با آهنگای ناصریای عزیز ، تا آخر صداشو بلند کردم و بلند بلند می خوندم باهاش ... 

 

به مامانم گفتم ببین چه انرژی ای به من میده سر صبح ؟ 

 

شک ندارم این امتحان رو  نمره ی کامل میشم ... 

 

به محض اینکه آهنگ تموم شد مامان تلویزیون رو خاموش کرد!!!!!! 

 

من که متعجب مونده بودم ، گفتم چرا خاموش کردین؟؟؟؟؟ 

 

مگه برنامه ی "مردم ایران سلام" رو نمی بینین؟؟ 

 

سریع کنترل رو برداشتم و روشن کردم . 

 

اما... 

 

" بله ، هنرمند عزیز ما ناصر عبداللهی در بیمارستان بندر عباس بستری هستن .از شما بینندگان عزیز تقاضا داریم که برای سلامتی ایشون دعا کنین" 

 

آره ، این همون حرفی بود که آقای شهیدی فر ساعت 7:18 دقیقه ی صبح در برنامه ی مردم ایران سلام  گفت ... 

 

من که هنگ کرده بودم ، مات و مبهوت به مامان و بابا نگاه می کردم ... 

 

گفتم : کی؟؟؟؟ گفت کی بیمارستانه؟؟؟؟!!!!!! 

 

ناصر عبداللهی ....!!!!!!؟؟؟؟؟؟ 

 

مامانم با یه حالتی که فقط منو ساکت کنه و نگران نباشم که امتحانم رو خراب نکنم  ،

 

گفت : حتما شایعه ست . حالا از دانشگاه برگشتی یه زنگ بزن حالشونو بپرس ... 

 

من دیگه نمیشنیدم چی دارن میگن ... 

 

موبایلو در آوردم و زنگ زدم ... 

 

موبایل  ناصر عبداللهی خاموش بود!!! 

 

موبایل  نوید رو پشت هم می گرفتم ، جواب نمی داد !!!! 

 

خلاصه بابا صدا میکرد لیدا اومدی؟؟ دیرت میشه ها !!! 

 

داخل ماشین توی مسیر به نوید اس ام اس دادم که :  

  

" صدا و سیما نمی خواد دست از سر ناصریا برداره؟! شایعه کردن که بابا بیمارستانه ! چه خبر ؟"  

 

اما جواب نیومد ... 

 

شاید باورتون نشه سر جلسه ی امتحان هم داشتم موبایلشو می گرفتم ...  

 

خلاصه اون کلاسم تموم شد ، توی حیاط دانشگاه تلفن کارتی داشتیم که بچه ها صف مونده بودن تا زنگ بزنن ... 

 

رفتم از اونجا زنگ زدم به نوید ساعت 10 صبح ... 

 

بعد از چند بار نوید گوشی رو برداشت . خیلی شلوغ بود اونجا !!  

 

بعد از احوالپرسی گفتم : ناصریا چطوره ؟؟ امروز یه چرت و پرت هایی شنیدم از تلویزیون که نگران شدم . تو خونه ای الان ؟؟ گوشی رو میدی به بابا ؟ میتونم باهاش صحبت کنم ؟ چرا تلفنشون خاموشه؟ 

 

نوید گفت : نمی تونم لیدا ... آره ، بابا کلیه هاش از کار افتاده ... 

 

من اصلا نمی فهمیدم نوید چی میگه ،  

 

گفتم : حالا گوشی رو بده بهشون لطفا . انشاالله که خوب میشن ... 

 

اما نوید گفت : لیدا میگم بابا توی کماست ، نمی تونه حرف بزنه . من الان بیمارستانم ... 

 

چشمتون روز بد نبینه ، دنیا دوره سرم میچرخید ... 

 

همون جا افتادم و از حال رفتم ... 

 

بعد از چند لحظه وقتی به خودم اومدم دیدیم بچه ها بالا سرم هستن و میگن چی شده ؟؟؟؟؟  

 

فقط گریه می کردم ... نمی تونستم حرف بزنم ... توی شک بودم ... 

 

بعد از چند ساعت از دانشگاه زدم بیرون ... 

 

توی مسیر یه جای زیارتی بود به نام چاه صاحب الزمان ، بارون میومد شدید،  

 

رفتم اونجا و شمع روشن کردم توی حیاطش و دعا خوندم و گریه کردم و گریه و گریه ... 

  

  رسیدم خونه و وقتی چشمم به مامانم خورد ،  

 

تازه فهمیدم که حسم دروغ نبوده و  دیشب تلفن زدن و به مامان این خبر رو دادن ! 

 

از سوم آذر متنفرم ...  


  از این به بعد بخشی از مطالبم را به خاطرات با ناصریا می پردازم  

استفاده از این پست ها در وبلاگ های دیگر اکیدا ممنوع!    

نظرات 19 + ارسال نظر
پائیز 3 آذر 1388 ساعت 00:17 http://www.paiz.ir

سلام:
تمایلی به تبادل لینک داری؟
http://www.paiz.ir/about

آمد 3 آذر 1388 ساعت 00:58 http://amedth.persianblog.ir

خدا بیامرزدش

سلام لیدا جان ممنونم که منو لینک کردین من هم با افتخار هم استانی عزیزم رو لینک کردم .شاد و موفق باشی همیشه .

آره ایدا جان خیلی سخت بود این خبر .و سخت تر از همه خبر مرگ ناصر عزیز که به صورت اس ام اس به من رسید که نوشته بودن ناصریا به دلش هوای حوا زد و رفت . در حال رانندگی بودم که با دیدن این خبر از بس اشکهام زیاد بود دیگه جلوم رو ندیدم . هنوزم واسه نبودنش افسوس میخورم .روحش شاد و یادش گرامی

ویدا 3 آذر 1388 ساعت 09:25 http://baro0n.blogsky.com

خسته ایم اما نه خاموش! شاعر دریا و دردیم
مرد مردستان بندر! مرد میدان نبردیم...

روز عشق و آتش و خون مردی مردانه مائیم
با دل خسته دلیر و با لب بسته صدائیم...

.
.
.

این روزها یاد آور بدتررررررررین روزهای زندگیمه.... روزهایی که تا آخر عمر از ذهنم پاک نمیشه....

معراج 3 آذر 1388 ساعت 09:39 http://meraaaaaj.blogfa.com

سلام عزیزم. خوبی؟
چیزی ندارم که بگم......................
موفق باشی...
یا علی................................

نیلوفر 3 آذر 1388 ساعت 15:10 http://nasseria.blogfa.com

لیدا جان سلام
ناصر تمام وجودش سرشار از عشق خدا بود و کسی که عاشق باشه هیچ وقت از یاد نمیره و هر روز زنده وزنده تر میشه بقول خودش که میگفت چیزی که در دنیا موندگاره عشقه مهم نیست آدم چند سال عمر کنه مهم اینه که جاودانه بشه و ناصر جزء این شخصیتها بود که جاودانه خواهد ماند برای همیشه ......
روحش شاد و راهش پر رهرو باد

علی 4 آذر 1388 ساعت 11:53 http://pianocafe.wordpress.com

سلام دوست عزیز.
این جور شنیدن این خبر برای تو که واقعا سخته...
من چه جوری این خبر رو شنیدم... من آنزمان دانشجوی یزد بودم. تنها چیزی که به فکرم خطور نمی کرد این بود. زندگیمونو می کردیم تا یه روز رفتم دفتر روزنامه ی آفتاب یزد. مدتی بود آنجا بودم و آنروز که برای تحویل رفته بودم دیدم مهرزاد(که او نیز از دوستداران ناصر بود) پکر است. بعد از کلی خواهش که بگو چی شده و ... و اینا بهم گفت امروز خبرگزاریا این خبر رو مخابره کردند... ما مانده بودیم هاج و واج که یعنی چه؟ نتوانستیم خبر را فردایش چاپ کنیم چون من گفتم شاید باز شایعه ای چیزی باشد...
و از آن روز دیگر تاریخ آنروز را به یاد ندارم..
موفق. زیر سایه ی ایران.علی

آمد 6 آذر 1388 ساعت 01:42 http://amedth.persianblog.ir

امتحان رو خوب دادی آخر یا نه ؟1

۴/۲۵ شدم از ۵ :(

مهدی 6 آذر 1388 ساعت 02:16

کاش ماه آذر ماه سیزدهم بود ٬ چون خیلی نحسه
همین

مرجان 6 آذر 1388 ساعت 03:10

salam aziz man mesle shoma saadate shenakhtane nasere azizo tu zamane hayatesh nadashtam vali khodavand in lotfo be man dasht ke hade aghal bad az raftanesh zendegimo avaz kone va be khatere hozure manavish tu zendegim vase hamishe mano madyune khodesh bokone ruhe asemunish shaad

سلام عزیزم
خدا رو شکر...
خوشحالم کردین...

سلام خوبی انشااله سال دیگه همین موقع توی حج باشی عیدتم مبارک خواهر مهربونم .


صدای پای عید می آید







عید قربان عید پاک ترین عیدها است







عید سر سپردگی و بندگی است.







عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است.







عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند.







عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است

یا حق . عزت زیاد

منوچهر 7 آذر 1388 ساعت 23:22 http://www.lastnews5522.tk

با سلام
اگه دوست داشتی به وب ما هم یه سری بزن اگه خوشتون اومد
بگو تا لینکت کنم
منم مینابیم
بیاد ناصر سبزباشید

آخ...داغ دلم تازه شد...هی...من دلم تنگ شده..همین

سلام لیدا جان

مرسی از اینکه داری همت میورزی و یاد این هنرمند را زنده نگه میداری

در ادامه خاطرات آخرین کنسرت ناصر را گزارش میکنم

غزل 10 آذر 1388 ساعت 17:17

سلام...
عجب روزی اومدم به وبت!
۱۰ آذر.....
سومین سال دایی ناصر رو تسلیت بگم....؟!

مریم 10 آذر 1388 ساعت 18:34

سلام ویدا جون خوبی مریم هستم تازه باهات اشنا شدم از طریق گل مینا خوش به حالت که زمان حیات ناصر باهاش حرف زدنی راستی حضوری دیدیش ؟ من خیلی دلتنگ ناصریا هستم لیدا می تونم شماره موبایلتو داشته باشم اگر می دی به ادرسم بفرست .راستی ویدا به نوید بگو اونقدر خشک برخورد نکنه jafarnejad_1386@yahoo.com

!!!
سلام
من لیدام یا ویدا خلاصه ؟؟؟؟

فروزان 11 آذر 1388 ساعت 10:54

سلام منم به نوبه خودم تسلیت میگم عزیزم
روحش شاد باشه

علیرضا 11 آذر 1388 ساعت 18:49 http://faslebaroooni.blogfa.com/

سلام لیدا جان ودوستان عزیز
وبلاگ فصل بارونی به روز شد . منتظر قدم های سبزتان هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد